داستان های زیبا
داستان های زیبا



 

‌«قله ی خوش بختی کجاست؟»
 
بهنام عسگری: بهنام عسگری شخصیت این داستان ، داستانی که می تونه دید بعضی افرادو عوض کنه!
 
بهنام دانش آموز زرنگ و باهوشی که تو مدرسه الگوی خوبی برای دانش آموزان ضعیف بود، دانش آموزی که با دید باز به دنیا نگاه می کرد، بهنام برای خانواده یه افتخار بود.
خانواده ی بهنام تشکیل شده بود از چهار نفر؛بهنام ، بهناز ، پدر و مادر.
پدر و مادر بهنام و بهناز تنها آرزوشون این بود که بهنام بتونه درس بخونه تا بتونه به خودش و خانوادش کمک کنه ، آخه خانواده ی بهنام از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودن ، سالها گذشت تا بهنام وبهناز بزرگ شدن ، راستی ناگفته نمونه بهنام و بهناز دو قلو بودن حالا دیگه این دوقلوها هفده ساله شده بودن.
این خواهر و برادر اکثر اوقات با هم بودن ، هر روز صبح با هم از خانه خارج می شدن و به مدرسه می رفتن ، تا اینکه بهنام چند روز مریض شد ، مریضیش طوری بود که دیگه راه رفتن و غذا خوردنم براش سخت شده بود ، بهنام که خیلی نگران حال خواهر دوقلوش بود حاضر بود هرکاری برای به دست آوردن سلامتی خواهرش کنه . پدر بهنام و بهناز در آمد زیادی نداشت آخه اون فقط یه راننده ی ساده بود ، خلاصه با هزار بدبختی بهنام به بیمارستان رفت ، بهنام که خیلی نگران شده بود تو بیمارستان مونده بود. پدر و مادر دو قولوها فقط آرزوی سلامتی می کردن ، تا اینکه دکتر بهناز اومد پیش پدر و مادر ش از چهره ی دکتر می شد تشخیص داد که خبر خوبی نداره. یه نگاه دکتربه پدر و مادر و یه نگاهش به بهنام بود ، استرابو تو وجود بهنام می شد حس کرد، متاسفانه دکتر به حرف اومد و با کمال تاسف گفت دخترتون دچار بیماری سختی به نام سرطان شده ، همینو گه گفت اشک تو چشمای پدر و مادر حلقه زد ، بهنام که مات مبعوث شده بود فقط به در و دیوار خیره شده بود هیچ حرفی نمیزد ، حالا با وضع مالی که خانواده عسگری داشت تنها چیزی که میتونست باعث جلوگیری حرس بهنام بشه همین بود.
بله بهنام درسشو ول کرد با قرض کردن موتور یکی از دوستاش تونست تو رستوران سر خیابونشون مشغول کار بشه ، درسته اون یه پیک موتوری بود! هر روز صبح زود سرکار می رفت تا آخرشب. اول روز کار بهنام به سختی گذشت ، اون خیلی ناراحت بود و همین اندیشه شده بود تا با سختی ها کنار بیاد چند روز گذشت تا اینکه مادر بهنام به بهنام زنگ زد و دومین خبر خیلی بدو به بهنام داد اون با گریه شدیدی که داشت به بهنام گفت پدرت با یه تصادف شدید از بین مارفت خودتو زود برسون بیمارستان. بهنام بع از شنیدن این خبر دیگه نمیدونست چیکار کنه ، تمام پس انداز خانوادگیشونم که مبلغ ناچیزی بود خرج مراسم پدرش شد. متاسفانه این خبر به بهناز رسید ، بهناز که روحیه بدی داشت با شنیدن این خبر کاملا از دست رفت ، چند روزی حالش خیلی خیلی بد شد. هر روز که می گذشت بهناز حالش بدتر می شد. بهنامی که تو مدرسه شاگرد باهوش و الگوی بچه های بود دیگه فکری به ذهنش نمی رسید، بعد چند روز اتفاقی با فرد غریبه ای برخورد کرد اون خیلی مشکوک بود جالبتر اینک فرد غریبه با پیشنهادی عجیب به بهنام خاهان منحرف کردن فکر بهنام شد. اون به فروشنده ی مواد مخدر تبدیل شد ، در آمد بدی هم نداشت. بیچاره بهنام از ناچاری این کارو قبول کرد ، اون میخواست هرکاری کنه تا خواهر دوقلوش دوباره به زندگیش برگرده ولی نمی تونست با این کار خودشو از زندگی می انداخت. بهنام به کارش ادامه داد تا تونست پول عمل بهنازو جور کنه اون تو اولین فرصت به بیمارستان رفت تا هزینه ی عمل خواهرشو پرداخت کنه ولی با رسیدن به بیمارستان و دیدن مادرش متوجه از دست رفتن خواهر دوقلوش شد. این دفعه نتونست به جایی خیره بشه چون سریع بیهوش شد و روی زمین افتاد ، انگار بهناز دوست نداشت با این پول سلامتیشو به دست بیاره حالا بهنام مونده بودو یه مادر ، مادری که دیگه از زندگی سیر شده بود و دیگه به بهنام توجهی نداشت.
خوب داستان تموم شد ولی بهنامی که آرزوهای زیادی برای خوشبختیش داشت این سوال تو ذهنش مونده بود که؛ قله ی خوش بختی کجاست؟!   
شما بگيد واقعا قله ی خوش بختی کجاست؟!


نظرات شما عزیزان:

nazanin
ساعت19:19---22 آبان 1391
خیلی حسی بود پسربهنام گناه داشت این همه بلا سرش بیاد مامانشم همین طور ولی چه میشه کرد دلم براشون کباب شد راستی داستان خودمونم بنویس گریه و غمهاشو حذف کن یه داستان شاد با یه نازنین عاشق بنویس تا با هم بخندیم مثل همیشه این سری واقعی می خندم به خدا

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |