داستان های زیبا



تولد با (ت) دو نقطه
چهار ، پنج سال بیشتر نداشت که به طور اتفاقی سوی چشمانش را از دست داد ، ودر این مدت چه پدرش الیاس و چه مادرش خاطره به هر جایی میشد سز ردم تا معالجه اش کنند ،اما افاقه نکرد ودر اثز گذشت زمان دکتر ها هم دیگر جوابش کردند وبعد از ان بود که روز ها وهفته ها هر سه دخیل امامزاده ها شدند وبست نشستند تا چشمان پسرشان شفا پیدا کند اما اینگار هیچ کس نمیخواست چشمان پسرشان خوب بشود و شاید هم صلاح نبود ودر این مدت الیاس هیچ وقت شکایتی نمی کرد ودم نمیزد ،الیاس به درد امد واز زور ناراحتی فشار خونش بالا رفت وشب تا صبح در بیمارستان بستری شد هر چند خاطره دست کمی از شوهرش نداشت ،اونقدر زیاد طول نکشید که فکر و خیال ها و خود خوری ها به شکل دیگری خودی نشان دادند سر دردی که از ان روز سر خاطره امد و رفته رفته در جانش ریشه کرد وبه تدریج و نا خواسته الوده ی قرص های مسکن شد
که دم به ساعت برای رهایی از سر درد باید می خورد ، دیگر ان خاطره ی سال های پیش نبود که شادابی از سر و صورتش می ریخت .
در طول این سال ها که دیگر کاری از دستشان ساخته نبود از روی ناچاری عرشیا را در مدرسه استثنایی ثبت نام کردند ، هر چند در این مدت بیکار ننشستند و به هر دری زدند !!! مخصوصا الیاس ، حتی یک روز وقتی به طور اتفاقی در اداره از ارباب رجوعی اسم دکتر بهنورد ، جراح چشم که تازه مطب باز کرده بود به گوشش خورد ، ان سب تا صبح خوابش نبرد  و فردا صبح غیر اداره را زد و برای معاینه پسرش از دکتر وقت گرفت ، هر چند خاطره روی خوش نشان نمی داد دیگر باورش شده بود که عرشیا بهبود نمیابد در این مدت که گاهی وقت
ها الیاس پیشنهاد معاینه چشمان بچه اش را می داد با بی محلی خاطره و لجبازی های عرشیا روبه رو میشد  بالاجبار کوتاه می امد ، وقتی بعداز معاینه دکتر خبر بهبودی احتمالی چشمان عرشیا را شنیدم خاطره بغض اش ترکید نور امیدی در دل خاطره درخشید واز فردای ان روز بود که دوباره به تکاپو افتادند تا به هر نهوی شده به ارزوی چندین ساله شان جامه ی عمل بپوشانند ، شاید این مسئله نادر ترین اتفاقی بود که در طول چندین ساله ی زندگیشان می افتاد، اتفاقی غیر قابل باور، اما این بار خاطره باورش شده بود و امید داشت که همه ی کار ها روبراه خواهد شد، و برای همین بود که دست ازپا نمیشناخت و از ملاقات دوباره با دکتر بود که امیدوار تر عزمشان را جزم کردند برنامه هایی که قرار بود بعد از بهبودیش انجام دهند را عملی کنند. آرزوهای بسیاری که تمامی نداشت. الیاس به صورت همسرش خیره شد، نمیخواست دوباره نا امید شود، دردی که سال های سال مثل خوره به جان خاطره افتاده بود، بعد از آن اتفاق هولناک که برای پسرش افتاد سردرد گرفت و به تدریج موهایش سفید شد، درست شبیه زن های پا به سن گذاشته شده بود که دیگر نای حرف زدن نداشت البته الیاس هم دست کمی از همسرش نداشت، خاطره خیلی عاشق الیاس و فرزندش بود ژس خواسی که هنگام پیاده روی با همسرش و فرزندش به خود می گرفت خیلی جالب بود. شاید هم پیش خودش تصور می کرد کار خارق العاده ای انجام داده اوایل پاییز در یک روز بارانی که هوا گرفته بود و صدای رعد و برق تمامی نداشت، اتفاقی که در باور هیچ کس نمیگنجید روی داد، همه چیز به هم خورد و الیاس و خاطره را گرفتار کرد.اما بعد از گذشت شش سال که برای آن دو، عمر طولانی بود همه ی آن دغدغه ها و ناراحتی ها داشت تموم می شد، تولدی دیگری روی میداد، تولدی دوباره برای عرشیا، عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد زمانی دکتر وارد اتاق عمل شد لبخندی از رضایت روی لبش بود و به موقعیتی که در پیش داشت می اندیشید. در طول این مدت خاطره دلهره داشت، بعد از ساعت ها وقتی درب اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون آمد خاطره را رودر رویش دید، خوشحال بود و آرام گفت تبریک می گم، عمل با موفقیت انجام شد. چهار روز بعد از عمل، صبح زود بعد از نماز با الیاس راهی بیمارستان شد اما دوباره همه چیز به هم خورد، اینبار خاطره در بیمارستان زیر ماسک اکسیژن نفس می کشید.
عرشیا آن روز بعد از مرخص شدن از بیمارستان همراه پدرش الیاس به ملاقات مادرش رفت در حالی خاطره در کما بود، خیلی آرام بالای سرش آمد. مادری که سالیان سال منتظر دیدنش بود، خاطره دلش می خواست بعد از عمل، عرشیا را بقل کند و در آغوشش فشار دهد و سر تا پایش را غرق بوسه کند، آنقدر که سیر شود و خوب نگاهش کند، در تمام آن سال ها همیشه در کنار عرشیا بود چه زمان هایی که با او به مدرسه می رفت چه لحظاتی که دلش می خواست با عرشیا روی صندلی پارک بنشیند، هرچند عرشیا قادر به دیدن نبود اما بوی خاص پارک به او آرامش می داد و در این مدت او مونس تنهایی عرشیا بود چه روز هایی که دخیل زیارتگاه شده بود و شفای پسرش را از خدا میخواست اما امروز تقدیر به شکل دشگری خود نمایی کرد و او تولد دوباره فرزندش را ندید عرشیا بی اختیار کنار تخت خاطره روی زمین نشست و دستانش را غرق بوسه کرد درحالی که الیاس کنار تخت همسرش ایستاده و آرام آرام اشک می ریخت و هنوز تصادف آن روز همسرش برایش ناباورانه بود.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |

 

بچه مردم

 

بچه مردم اثر جلال آل احمد
درباره جلال آل احمد
جلال آل احمد در 2 آذر 1302 در تهران به دنيا آمد. در 1323 به حزب توده پيوست و سه سال بعد در انشعابي جنجالي از آن كناره گرفت. نخستين مجموعه داستان خود به نام «ديد و بازديد» را در همين دوران منتشر كرده بود. او كه تاثيري گسترده بر جريان روشنفكري دوران خود داشت، به جز نوشتن داستان به نگارش مقالات اجتماعي، پژوهش‌هاي مردم شناسي، سفرنامه‌ها و ترجمه‌‌هاي متعددي نيز پرداخت.
شايد مهمترين ويژگي ادبي آل احمد نثر او بود. نثري فشرده و موجز و در عين حال عصبي و پرخاشگر، كه نمونه‌ها‌‌ي خوب آن را در سفرنامه‌هاي او مثل «خسي در ميقات» و يا داستان-زندگي‌نامه‌ي «سنگي بر گوري» مي‌توان ديد.
وي در 18 شهريور 1348 در اسالم گيلان درگذشت.
خوب من چه مي‌توانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلي‌ام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگيرد. اگر كس ديگري جاي من بود چه ميكرد؟ خوب منهم ميبايست زندگي ميكردم. اگر اين شوهرم هم طلاقم ميداد چه ميكردم؟ ناچار بودم بچه را يك جوري سر به نيست كنم. يك زن چشم و گوش بسته، مثل من، غير از اين چيز ديگري بفكرش نميرسيد، نه جائي را بلد بودم، نه راه و چاره‌اي ميدانستم. نه اينكه جائي را بلد نبودم. ميدانستم ميشود بچه را بشيرخوارگاه گذاشت يا بخراب شده ديگري سپرد. ولي از كجا كه بچه مرا قبول ميكردند؟ از كجا مي‌توانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روي خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از كجا؟ نمي‌خواستم باين صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتي كار را تمام كردم و بخانه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم براي مادرم و ديگر همسايه‌ها تعريف كردم؛ نميدانم كدام يكي‌شان گفتند «خوب، زن، 
ميخواستي بچه‌ات را ببري شيرخوارگاه بسپري. يا ببريش دارالايتام و…» نميدانم ديگر كجاها را گفت. ولي همانوقت مادرم باو گفت كه «خيال ميكني راش ميدادن؟ هه!» من با وجود اينكه خودم هم بفكر اينكار افتاده بودم،‌ اما آنزن همسايه‌مان وقتي اينرا گفت، باز دلم هري ريخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هيچ رفتي كه رات ندن؟» و بعد بمادرم گفتم «كاشكي اين كارو كرده بودم.» ولي من كه سررشته نداشتم. منكه اطمينان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم كه ديگر دير شده بود. از حرف آنزن مثل اينكه يكدنيا غصه روي دلم ريخت. همه شيرين زبانيهاي بچه‌ام يادم آمد. ديگر نتوانستم طاقت بياورم. و جلوي همه در و همسايه‌ها زار زار گريه كردم. اما چقدر بد بود! خودم شنيدم يكيشان زير لب گفت «گريه هم مي‌كنه! خجالت نمي‌كشه…» باز هم مادرم بدادم رسيد. خيلي دلداريم داد. خوب راست هم ميگفت، من كه اول جوانيم است چرا براي يك بچه اينقدر غصه بخورم؟ آنهم وقتي شوهرم مرا با بچه قبول نميكند. حالا خيلي وقت دارم كه هي بنشينم و سه تا و چهار تا بزايم. درست است كه بچه اولم بود و نميبايد اينكار را ميكردم؛ ولي خوب،‌ حالا كه كار از كار گذشته است. حالا كه ديگر فكر كردن ندارد. من خودم كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و اين كار را بكنم. شوهرم بود كه اصرار مي‌كرد. راست هم ميگفت نميخواست پس افتاده يك نرخر ديگر را سر سفره‌اش ببيند. خود من هم وقتي كلاهم را قاضي ميكردم باو حق ميدادم. خود من آيا حاضر بودم بچه‌هاي شوهرم را مثل بچه‌هاي خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سر بار زندگي خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زيادي ندانم؟ خوب او هم همينطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مرا، بچه مرا كه نه، بچه يك نره خر ديگر را ـ بقول خودش ـ سر سفره‌اش ببيند. در همان دو روزي كه بخانه‌اش رفته بودم همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خيلي صحبت كرديم. يعني نه اينكه خيلي حرف زده باشيم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، ميگي چكنم؟» شوهرم چيزي نگفت. قدري فكر كرد و بعد گفت «من نميدونم چه بكني. هر جور خودت ميدوني بكن. من نميخام پس افتاده يه نره‌خر ديگرو سرسفره خودم ببينم.» راه و چاره‌اي هم جلوي پايم نگذاشت. آنشب پهلوي من هم نيامد. مثلاً با من قهر كرده بود. شب سوم زندگي ما با هم بود. ولي با من قهر كرده بود. خودم ميدانستم كه ميخواهد مرا غضب كن تا كار بچه را زودتر يكسره كنم. صبح هم كه از در خانه بيرون ميرفت گفت «ظهر كه ميام ديگه نبايس بچه رو ببينم، ها!» و من تكليف خودم را از همان وقت ميدانستم. حالا هر چه فكر ميكنم نميتوانم بفهمم چطور دلم راضي شد! ولي ديگر دست من نبود. چادر نمازم را بسرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه‌ام نزديك سه سالش بود. خودش قشنگ راه ميرفت. بديش اين بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. اين خيلي بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بيدار ماندنهاش گذشته بود. و تازه اول راحتي‌اش بود. ولي من ناچار بودم كارم را بكنم. تا دم ايستگاه ماشين پا بپايش رفتم. كفشش را هم پايش كرده بودم. لباس خوب‌هايش را هم تنش كرده بودم. يك كت و شلوار آبي كوچولو همان اواخر، شوهر قبلي‌ام برايش خريده بود. وقتي لباسش را تنش ميكردم اين فكر هم بهم هي زد كه «زن، ديگه چرا رخت نوهاشو تنش ميكني؟» ولي دلم راضي نشد. مي‌خواستمش چه بكنم؟ چشم شوهرم كور، اگر باز هم بچه‌دار شدم برود و برايش لباس بخرد. لباسش را تنش كردم. سرش را شانه زدم. خيلي خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور كمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برميداشتم. ديگر لازم نبود هي فحشش بدهم كه تندتر بيايد. آخرين دفعه‌اي بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم بكوچه ميبردم. دو سه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشين بشيم بعد برات قاقا هم ميخرم» يادم است آنروز هم مثل روزهاي ديگر هي ازمن سؤال ميكرد. يك اسب پايش توي چاله جوي آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خيلي اصرار كرد كه بلندش كنم تا ببيند چه خبر است. بلندش كردم. و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود ديد. وقتي زمينش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشينده، اوخ شده» تا دم ايستگاه ماشين آهسته آهسته ميرفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشين‌ها شلوغ بود. و من شايد نيمساعت توي ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم آمد. بچه‌ام هي ناراحتي مي‌كرد. و من داشتم خسته مي‌شدم. از بس سؤال ميكرد حوصله‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسين كه نيومدس. پس بليم قاقا بخليم» و من باز هم برايش گفتم كه الان خواهد آمد. و گفتم وقتي ماشين سوار شديم قاقا هم برايش خواهم خريد. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه كه پياده شديم بچه‌ام باز هم حرف ميزد و هي ميپرسيد. يادم است يك بار پرسيد «مادل تجاميليم؟» من نميدانم چرا يك مرتبه بي‌آنكه بفهمم، گفتم «ميريم پيش بابا» بچه‌ام كمي به صورت من نگاه كرد. بعد پرسيد «مادل، تدوم بابا؟» من ديگرحوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف ميزني اگه حرف بزني برات قاقا نمي‌خرم. ها!» حالا چقدر دلم ميسوزد. اينجور چيزها بيشتر دل آدم را ميسوزاند. چرا دل بچه‌ام را در آن دم آخر اينطور شكستم؟ از خانه كه بيرون آمديم با خود عهد كرده بودم كه تا آخر كار عصباني نشوم. بچه‌ام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوشرفتاري كنم. ولي چقدر حالا دلم ميسوزد! چرا اينطور ساكتش كردم؟ بچهكم ديگر ساكت شد. و باشاگرد شوفر كه برايش شكلك درمي‌آورد و حرف مي‌زد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه باو محل مي‌گذاشتم نه ببچه‌ام كه هي رويش را بمن ميكرد. ميدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتي پياده مي‌شديم بچه‌ام هنوز مي‌خنديد. ميدان شلوغ بود و اتوبوس‌ها خيلي بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتي قدم زدم. شايد نيمساعت شد. اتوبوسها كمتر شدند. آمدم كنار ميدان. ده شاهي از جيبم درآوردم و ببچه‌ام دادم. بچه‌ام هاج وواج مانده بود و مرا نگاه ميكرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نميدانستم چطورحاليش كنم. آنطرف ميدان يك تخم كدوئي داد ميزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگير. برو قاقا بخر. ببينم بلدي خودت بري بخري» بچه‌ام نگاهي به پول كرد و بعد رو بمن گفت «مادل تو هم بيا بليم.» من گفتم «نه من اينجا وايسادم تورو مي‌پام. برو ببينم خودت بلدي بخري.» بچه‌ام باز هم به پول نگاه كرد. مثل اينكه دودل بود. و نميدانست چطور بايد چيز خريد. تا بحال همچه كاري يادش نداده بودم. بربر نگاهم ميكرد. عجب نگاهي بود! مثل اينكه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلي بد شد. نزديك بود منصرف شوم. بعد كه بچه‌ام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتي آن روز عصر كه جلوي در و همسايه‌ها از زور غصه گريه كردم، هيچ اينطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزديك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهي بود! بچه‌ام‌ سرگردان مانده بود و مثل اينكه هنوز ميخواست چيزي از من بپرسد. نفهميدم چطور خود را نگهداشتم. يكبار ديگر تخمه كدوئي را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. اين پول را بهش بده،‌ بگو تخمه بده، همين. برو باريكلا» بچهكم تخم كدوئي را نگاه كرد و بعد مثل وقتيكه مي‌خواست بهانه بگيرد و گريه كند گفت «مادل، من تخمه نمي‌خام. تيسميس ميخام.» من داشتم بيچاره ميشدم. اگر بچه‌ام يك خرده ديگر معطل كرده بود، اگر يك خرده گريه كرده بود، حتماً منصرف شده بود. ولي بچه‌ام گريه نكرد. عصباني شده بودم. حوصله‌ام سررفته بود. سرش داد زدم «كيشمش هم داره. برو هر چي ميخواي بخر. برو ديگه.» و از روي جوي كنار پياده‌رو بلندش كردم و روي اسفالت وسط خيابان گذاشتم. دستم رابه پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو ديگه دير ميشه.» خيابان خلوت بود. ازوسط خيابان تا آن ته‌ها اتوبوسي و درشگه‌اي پيدا نبود كه بچه‌ام را زير بگيرد. بچه‌ام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت «مادل، تيسميس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهي كيشميش بده.» واو رفت. بچه‌ام وسط خيابان رسيده بود كه يكمرتبه يك ماشين بوق زد و من از ترس لرزيدم. و بياينكه بفهمم چه مي‌كنم، خودم را وسط خيابان پرتاب كردم و بچه‌ام را بغل زدم و توي پياده‌رو دويدم و لاي مردم قايم شدم. عرق از سر و رويم راه افتاده بود. ونفس نفس ميزدم بچهكم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هيچي جونم. ازوسط خيابون تند رد ميشن. تو يواش ميرفتي نزديك بود بري زير هوتول.» اينرا كه ميگفتم نزديك بود گريه‌ام بيفتد. بچه‌ام همانطور كه توي بلغم بود گفت «خوب مادل منو بزال زيمين» ايندفه تند ميلم.» شايد اگر بچهكم اين حرف را نميزد من يادم رفته بود كه براي چه كار آمده‌ام. ولي اين حرفش مرا ازنو بصرافت انداخت. هنوز اشك چشمهايم را پاك نكرده بودم كه دوباره به ياد كاري كه آمده بودم بكنم،‌ افتادم. بياد شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد،‌ افتادم. بچهكم را ماچ كردم. آخرين ماچي بود كه از صورتش برميداشتم. ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشين ميادش.» باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه‌ام تندتر رفت. قدم‌هاي كوچكش را بعجله برميداشت و من دو سه بار ترسيدم كه مبادا پاهايش توي هم بپيچد و زمين بخورد. آنطرف خيابان كه رسيد برگشت و نگاهي بمن انداخت. من دامن‌هاي چادرم را زير بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه مي‌افتادم. همچه كه بچه‌ام چرخيد و بطرف من نگاه كرد، من سر جايم خشكم زد. درست است كه نمي‌خواستم بفهمد من دارم در ميروم ولي براي اين نبود كه سر جايم خشكم زد. مثل يك دزد كه سربرنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دستهايم همانطور زير بغلهايم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جيب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كندوكو ميكردم و شوهرم از در رسيد. درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق خيس شدم. سرم را پائين انداختم و وقتي به هزار زحمت سرم را بلند كردم،‌ بچه‌ام دوباره راه افتاده بود و چيزي نمانده بود كه به تخمه كدوئي برسد. كار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خيابان رسيده بود. از همانوقت بود كه انگار اصلاً بچه نداشته‌ام. آخرين باري كه بچه‌امرا نگاه كردم، درست مثل اين بود كه بچه مردم را نگاه ميكردم. درست مثل يك بچه تازه پا وشيرين مردم باو نگاه ميكردم. درست همانطور كه از نگاه كردن ببچه مردم ميشود حظ كرد، ازديدن او حظ كردم. و بعجله لاي جمعيت پياده‌رو پيچيدم. ولي يك دفعه بوحشت افتادم. نزديك بود قدمم خشك بشود و سرجايم ميخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسي زاغ سياه مرا چوب زده باشد. ازين خيال موهاي تنم راست ايستاد و من تندتر كردم. دو تا كوچه پائين‌تر، خيال داشتم توي پسكوچه‌ها بيندازم و فرار كنم. بزحمت خودم را بدم كوچه رسانده بودم كه يكهو، يك تاكسي پشت سرم توي خيابان ترمز كرد. مثال اينكه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوانهايم لرزي. خيال ميكردم پاسبان سر چهارراه كه مرا مي‌پائيده توي تاكسي پريده و حالا پشت سرم پياده شده و الان است كه مچ دستم را بگيرد. نميدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وارفتم. مسافرهاي تاكسي پولشان را هم داده بودند و داشتند ميرفتند. من نفس راحتي كشيدم و فكر ديگري بسرم زد. بي‌اينكه بفهمم و يا چشمم جائي را ببيند پريدم توي تاكسي و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر من لاي درتاكسي مانده بود. وقتي تاكسي دور شد و من اطمينان پيدا كردم،‌ در را آهسته باز كردم. چادرم را ازلاي آن بيرون كشيدم و از نو در را بستم. به پشتي صندلي تكيه دادم و نفس راحتي كشيدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاكسي را از شوهرم دربیاورم.
ادب آباد

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |

نوشته شده در تاريخ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |

گاو ماما میکرد
گوسفند بع بع میکرد سگ واق واق میکرد
و همه با هم فریاد میزدند : حسنک کجایی ؟
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود .
حسنک مدت زیادی است به خانه نمی آید
او به شهر رفته است و در آنجا شلوار جین
و تی شرت های تنگ به تن میکند
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات
جلوی آینه به موهای خود ژل میزند
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست
چون او به موهای خود گلت میزند
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد
کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است
کبری تصمیم گرفته حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند
چون او با پتروس چت میکرد
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد .
پتروس دید که سد سوراخ شده
اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود
او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند .
پتروس در حال چت کردن غرق شد
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود
اما کوه روی ریل ریزش کرده بود
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت
ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را درآورد.
ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.
کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت
خانه مثل همیشه سوت و کور بود .
الان چند سالی است کوکب خانم
همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد
او حتی مهمان خوانده هم ندارد
او حوصله مهمان ندارد .
او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید
چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت
اما او از چوپان دروغگو گِله ندارد
چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد .

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |

 

‌«قله ی خوش بختی کجاست؟»
 
بهنام عسگری: بهنام عسگری شخصیت این داستان ، داستانی که می تونه دید بعضی افرادو عوض کنه!
 
بهنام دانش آموز زرنگ و باهوشی که تو مدرسه الگوی خوبی برای دانش آموزان ضعیف بود، دانش آموزی که با دید باز به دنیا نگاه می کرد، بهنام برای خانواده یه افتخار بود.
خانواده ی بهنام تشکیل شده بود از چهار نفر؛بهنام ، بهناز ، پدر و مادر.
پدر و مادر بهنام و بهناز تنها آرزوشون این بود که بهنام بتونه درس بخونه تا بتونه به خودش و خانوادش کمک کنه ، آخه خانواده ی بهنام از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودن ، سالها گذشت تا بهنام وبهناز بزرگ شدن ، راستی ناگفته نمونه بهنام و بهناز دو قلو بودن حالا دیگه این دوقلوها هفده ساله شده بودن.
این خواهر و برادر اکثر اوقات با هم بودن ، هر روز صبح با هم از خانه خارج می شدن و به مدرسه می رفتن ، تا اینکه بهنام چند روز مریض شد ، مریضیش طوری بود که دیگه راه رفتن و غذا خوردنم براش سخت شده بود ، بهنام که خیلی نگران حال خواهر دوقلوش بود حاضر بود هرکاری برای به دست آوردن سلامتی خواهرش کنه . پدر بهنام و بهناز در آمد زیادی نداشت آخه اون فقط یه راننده ی ساده بود ، خلاصه با هزار بدبختی بهنام به بیمارستان رفت ، بهنام که خیلی نگران شده بود تو بیمارستان مونده بود. پدر و مادر دو قولوها فقط آرزوی سلامتی می کردن ، تا اینکه دکتر بهناز اومد پیش پدر و مادر ش از چهره ی دکتر می شد تشخیص داد که خبر خوبی نداره. یه نگاه دکتربه پدر و مادر و یه نگاهش به بهنام بود ، استرابو تو وجود بهنام می شد حس کرد، متاسفانه دکتر به حرف اومد و با کمال تاسف گفت دخترتون دچار بیماری سختی به نام سرطان شده ، همینو گه گفت اشک تو چشمای پدر و مادر حلقه زد ، بهنام که مات مبعوث شده بود فقط به در و دیوار خیره شده بود هیچ حرفی نمیزد ، حالا با وضع مالی که خانواده عسگری داشت تنها چیزی که میتونست باعث جلوگیری حرس بهنام بشه همین بود.
بله بهنام درسشو ول کرد با قرض کردن موتور یکی از دوستاش تونست تو رستوران سر خیابونشون مشغول کار بشه ، درسته اون یه پیک موتوری بود! هر روز صبح زود سرکار می رفت تا آخرشب. اول روز کار بهنام به سختی گذشت ، اون خیلی ناراحت بود و همین اندیشه شده بود تا با سختی ها کنار بیاد چند روز گذشت تا اینکه مادر بهنام به بهنام زنگ زد و دومین خبر خیلی بدو به بهنام داد اون با گریه شدیدی که داشت به بهنام گفت پدرت با یه تصادف شدید از بین مارفت خودتو زود برسون بیمارستان. بهنام بع از شنیدن این خبر دیگه نمیدونست چیکار کنه ، تمام پس انداز خانوادگیشونم که مبلغ ناچیزی بود خرج مراسم پدرش شد. متاسفانه این خبر به بهناز رسید ، بهناز که روحیه بدی داشت با شنیدن این خبر کاملا از دست رفت ، چند روزی حالش خیلی خیلی بد شد. هر روز که می گذشت بهناز حالش بدتر می شد. بهنامی که تو مدرسه شاگرد باهوش و الگوی بچه های بود دیگه فکری به ذهنش نمی رسید، بعد چند روز اتفاقی با فرد غریبه ای برخورد کرد اون خیلی مشکوک بود جالبتر اینک فرد غریبه با پیشنهادی عجیب به بهنام خاهان منحرف کردن فکر بهنام شد. اون به فروشنده ی مواد مخدر تبدیل شد ، در آمد بدی هم نداشت. بیچاره بهنام از ناچاری این کارو قبول کرد ، اون میخواست هرکاری کنه تا خواهر دوقلوش دوباره به زندگیش برگرده ولی نمی تونست با این کار خودشو از زندگی می انداخت. بهنام به کارش ادامه داد تا تونست پول عمل بهنازو جور کنه اون تو اولین فرصت به بیمارستان رفت تا هزینه ی عمل خواهرشو پرداخت کنه ولی با رسیدن به بیمارستان و دیدن مادرش متوجه از دست رفتن خواهر دوقلوش شد. این دفعه نتونست به جایی خیره بشه چون سریع بیهوش شد و روی زمین افتاد ، انگار بهناز دوست نداشت با این پول سلامتیشو به دست بیاره حالا بهنام مونده بودو یه مادر ، مادری که دیگه از زندگی سیر شده بود و دیگه به بهنام توجهی نداشت.
خوب داستان تموم شد ولی بهنامی که آرزوهای زیادی برای خوشبختیش داشت این سوال تو ذهنش مونده بود که؛ قله ی خوش بختی کجاست؟!   
شما بگيد واقعا قله ی خوش بختی کجاست؟!
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |

 

 

 

قصه از اینجا شروع شد که خانواده ها پس از داشتن دو فرزند(دختر و پسر) که اسمشون مریم و فرزاد بود صاحب فرزندی دیگری شدن که دختر بود اسمشو گذاشتن زهرا همه فکر می کردن که چون زهرا آخرین دختر خانواده بود بهترین و عزیز ترین فرد در خانواده به حساب میامد خانواده ای که طعم تلخ سختی و بد بختی رو نه چشیده بودن خانواده ای که هیچوقت غصه ی نداشتن پول رو نمی خوردن خلاصه زهرا کوچولو کم کم بزرگ شد حالا دیگه به یه دختر هفده ساله تبدیل شده بود خواهرش مریم که بزرگتر از اون بود با پسری با نام سعید ازدواج کرده بود و زندگی خوب و خوشی داشتن برادرش فرزاد که از مریم کوچکتر بود به خدمت سربازی رفته بود و فقط چند ماه یک بار خانه میامد البته اون فقط به خاطر گرفتن گواهینامه و خیلی مسائل دیگه به خدمت رفته بود خونه ی خالی که اکثر اوقات فقط زهرا توش بود چون پدر زهرا به شرکت رفته بود و مادرش معلم بود خیلی تو خونه پیداش نمیشد حالا زهرایی که احساس میشد عزیز ترین فرزند خانواده است به بی توجه ترین فرزند خانواده تبدیل شده بود اون خیلی حس بدی بهش رست می داد که گاهی پیش خودش فکر می کرد که به خواهرش مریم و فرزاد به اون کمتر توجه میشه بعضی وقتا که خیلی غمگین وناراحت بود پیش خودش زیر لب می گفت من بد بخت ترین دختر دنیا ام اون مجبور بود به کلاسهایی بره که اصلا به او نا علا قه نداشت تنها بازی اونم بازی یارانه ای بود البته بعضی وقتا به اینترنت سری می زد تا اینکه یه روز از مدرسه امد و یه ضرب رفت پشت کامپیوتر ش تا یه سری به اینترنت بزنه یه حس عجیبی بهش دست داده بود وقتی که وارد اینتر نت شه تا با دوستش فاطمه صحبت کنه متوجه یه حرف مهمی ازدوستش فاطمه شد اون به زهرا پیش دادتا با پسر خاله اش علیرضا دوست بشه اره اون حس عجیب واقعا عجیب بود این حرف فاطمه رو رد کرد ولی انقدر فاطمه از پسر خاله اش علیرضا تعریف کرد و به زهرا گفت علیرضا تصمیم داره باتو ازدواج کنه اون گفت عکستو بهش نشون دادم و از اخلاقت براش تعریف کردم اینقدر گفت وگفت تا که تونست زهرا رو قانع کنه تا فقط چند لحظه با علیرضا صحبت کنه اونا قرار گذاشتن تا فردا بعد از مدرسه یه سری به علیرضا بزنند خلاصه بعد از مدرسه زهرا باعلیرضا پسری که تقریبا خوشتیپ بود همکلام شد صحبت های علیرضا انقدر رو زهرا تاثیر گذاشت که زهرا حس می کرد علیرضا می تونه اون کمبود ی که تو تو زندگی داشته رو پر کنه زهرا که خیلی حس تنهایی داشت پیش خودش فکر میکرد اگه با علیرضا ازدواج کنه دیگه تنها نیست و مجبور نیست به کلاسایی که علاقه نداره بره تا اوقات فراغتش سربشه اونا تا چند ماهی خیلی با هم خو ب بودن و واقعا زهرا باور داشت که علیرضا اونو خوشبخت می کنه تا اینکه یه روز علیرضا به زهرا گفت میخوام برم خارج اون گفته بود که دوسش داره و می تونه اونو ببره خارج علیرضا از زهرا خواست تابا اون بره خارج زهرا هم که به علیرضا خیلی وابسته شده بود بعد از چند روز فکر کردن . تصمیم گرفت با علیرضا بره خارج . با طلاو چیزی که تو ی خو نه بود تو نست تقریبا حدود دوازده میلیون تومان جور کنه پیش خودش فکر میکرد خودش داره خودشو خوشبخت میکنه ولی خبر نداشت اینا همه دروغه اره زهرا این پول رو به علیرضا داد تا فردای اون روز با هم بر ن خارج فردا شد و طبق قرار ی که با علیرضا داشت به علیرضا زنگ زد اون تو پارک منتظر بود زنگ میز د ولی گوشی علیرضا خاموش بود کم کم داشت شک میکرد به فاطمه زنگ زد متاسفانه گوشی فاطمه خاموش بود تااینکه مریم خواهر بزرگه ی زهرا بهش زنگ زد خبر فرار کردن فرزاد از سر بازی خدمت رو به زهرا داد گفت فرزاد برای همیشه از پیشمون رفته و میخواد با دختری به نام فاطمه ازدواج کنه اون خبر داد که او نا به شهر دیگه رفتن و دیگه بر نمی گردن اره درسته فاطمه همون دوست یا همکلاسی سال اخر زهرا بود وعلیرضا فقط یه واسطه بود تا بتونه این پول رو به فرزاد وفاطمه برسونه زهرا که خیلی حیرون شده بود پیش خودش فکر می کرد اسم این زندگیشو چی بزاره .با خودش زیر لب تکرار می کرد .

بی تو جه . بی تو جه . خو ب اره خیلی به اون بی توجه شده بودن زهرا مقصر اصلی این داستا نو پد رو مادرش می دید . ولی واقعا مقصر اصلی این داستان که بود؟........خود زهرا

نوشته شده در تاريخ شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط سلمان خورشیدی |