تولد با (ت) دو نقطه
چهار ، پنج سال بیشتر نداشت که به طور اتفاقی سوی چشمانش را از دست داد ، ودر این مدت چه پدرش الیاس و چه مادرش خاطره به هر جایی میشد سز ردم تا معالجه اش کنند ،اما افاقه نکرد ودر اثز گذشت زمان دکتر ها هم دیگر جوابش کردند وبعد از ان بود که روز ها وهفته ها هر سه دخیل امامزاده ها شدند وبست نشستند تا چشمان پسرشان شفا پیدا کند اما اینگار هیچ کس نمیخواست چشمان پسرشان خوب بشود و شاید هم صلاح نبود ودر این مدت الیاس هیچ وقت شکایتی نمی کرد ودم نمیزد ،الیاس به درد امد واز زور ناراحتی فشار خونش بالا رفت وشب تا صبح در بیمارستان بستری شد هر چند خاطره دست کمی از شوهرش نداشت ،اونقدر زیاد طول نکشید که فکر و خیال ها و خود خوری ها به شکل دیگری خودی نشان دادند سر دردی که از ان روز سر خاطره امد و رفته رفته در جانش ریشه کرد وبه تدریج و نا خواسته الوده ی قرص های مسکن شد
که دم به ساعت برای رهایی از سر درد باید می خورد ، دیگر ان خاطره ی سال های پیش نبود که شادابی از سر و صورتش می ریخت .
در طول این سال ها که دیگر کاری از دستشان ساخته نبود از روی ناچاری عرشیا را در مدرسه استثنایی ثبت نام کردند ، هر چند در این مدت بیکار ننشستند و به هر دری زدند !!! مخصوصا الیاس ، حتی یک روز وقتی به طور اتفاقی در اداره از ارباب رجوعی اسم دکتر بهنورد ، جراح چشم که تازه مطب باز کرده بود به گوشش خورد ، ان سب تا صبح خوابش نبرد و فردا صبح غیر اداره را زد و برای معاینه پسرش از دکتر وقت گرفت ، هر چند خاطره روی خوش نشان نمی داد دیگر باورش شده بود که عرشیا بهبود نمیابد در این مدت که گاهی وقت
ها الیاس پیشنهاد معاینه چشمان بچه اش را می داد با بی محلی خاطره و لجبازی های عرشیا روبه رو میشد بالاجبار کوتاه می امد ، وقتی بعداز معاینه دکتر خبر بهبودی احتمالی چشمان عرشیا را شنیدم خاطره بغض اش ترکید نور امیدی در دل خاطره درخشید واز فردای ان روز بود که دوباره به تکاپو افتادند تا به هر نهوی شده به ارزوی چندین ساله شان جامه ی عمل بپوشانند ، شاید این مسئله نادر ترین اتفاقی بود که در طول چندین ساله ی زندگیشان می افتاد، اتفاقی غیر قابل باور، اما این بار خاطره باورش شده بود و امید داشت که همه ی کار ها روبراه خواهد شد، و برای همین بود که دست ازپا نمیشناخت و از ملاقات دوباره با دکتر بود که امیدوار تر عزمشان را جزم کردند برنامه هایی که قرار بود بعد از بهبودیش انجام دهند را عملی کنند. آرزوهای بسیاری که تمامی نداشت. الیاس به صورت همسرش خیره شد، نمیخواست دوباره نا امید شود، دردی که سال های سال مثل خوره به جان خاطره افتاده بود، بعد از آن اتفاق هولناک که برای پسرش افتاد سردرد گرفت و به تدریج موهایش سفید شد، درست شبیه زن های پا به سن گذاشته شده بود که دیگر نای حرف زدن نداشت البته الیاس هم دست کمی از همسرش نداشت، خاطره خیلی عاشق الیاس و فرزندش بود ژس خواسی که هنگام پیاده روی با همسرش و فرزندش به خود می گرفت خیلی جالب بود. شاید هم پیش خودش تصور می کرد کار خارق العاده ای انجام داده اوایل پاییز در یک روز بارانی که هوا گرفته بود و صدای رعد و برق تمامی نداشت، اتفاقی که در باور هیچ کس نمیگنجید روی داد، همه چیز به هم خورد و الیاس و خاطره را گرفتار کرد.اما بعد از گذشت شش سال که برای آن دو، عمر طولانی بود همه ی آن دغدغه ها و ناراحتی ها داشت تموم می شد، تولدی دیگری روی میداد، تولدی دوباره برای عرشیا، عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد زمانی دکتر وارد اتاق عمل شد لبخندی از رضایت روی لبش بود و به موقعیتی که در پیش داشت می اندیشید. در طول این مدت خاطره دلهره داشت، بعد از ساعت ها وقتی درب اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون آمد خاطره را رودر رویش دید، خوشحال بود و آرام گفت تبریک می گم، عمل با موفقیت انجام شد. چهار روز بعد از عمل، صبح زود بعد از نماز با الیاس راهی بیمارستان شد اما دوباره همه چیز به هم خورد، اینبار خاطره در بیمارستان زیر ماسک اکسیژن نفس می کشید.
عرشیا آن روز بعد از مرخص شدن از بیمارستان همراه پدرش الیاس به ملاقات مادرش رفت در حالی خاطره در کما بود، خیلی آرام بالای سرش آمد. مادری که سالیان سال منتظر دیدنش بود، خاطره دلش می خواست بعد از عمل، عرشیا را بقل کند و در آغوشش فشار دهد و سر تا پایش را غرق بوسه کند، آنقدر که سیر شود و خوب نگاهش کند، در تمام آن سال ها همیشه در کنار عرشیا بود چه زمان هایی که با او به مدرسه می رفت چه لحظاتی که دلش می خواست با عرشیا روی صندلی پارک بنشیند، هرچند عرشیا قادر به دیدن نبود اما بوی خاص پارک به او آرامش می داد و در این مدت او مونس تنهایی عرشیا بود چه روز هایی که دخیل زیارتگاه شده بود و شفای پسرش را از خدا میخواست اما امروز تقدیر به شکل دشگری خود نمایی کرد و او تولد دوباره فرزندش را ندید عرشیا بی اختیار کنار تخت خاطره روی زمین نشست و دستانش را غرق بوسه کرد درحالی که الیاس کنار تخت همسرش ایستاده و آرام آرام اشک می ریخت و هنوز تصادف آن روز همسرش برایش ناباورانه بود.
نظرات شما عزیزان: