قصه از اینجا شروع شد که خانواده ها پس از داشتن دو فرزند(دختر و پسر) که اسمشون مریم و فرزاد بود صاحب فرزندی دیگری شدن که دختر بود اسمشو گذاشتن زهرا همه فکر می کردن که چون زهرا آخرین دختر خانواده بود بهترین و عزیز ترین فرد در خانواده به حساب میامد خانواده ای که طعم تلخ سختی و بد بختی رو نه چشیده بودن خانواده ای که هیچوقت غصه ی نداشتن پول رو نمی خوردن خلاصه زهرا کوچولو کم کم بزرگ شد حالا دیگه به یه دختر هفده ساله تبدیل شده بود خواهرش مریم که بزرگتر از اون بود با پسری با نام سعید ازدواج کرده بود و زندگی خوب و خوشی داشتن برادرش فرزاد که از مریم کوچکتر بود به خدمت سربازی رفته بود و فقط چند ماه یک بار خانه میامد البته اون فقط به خاطر گرفتن گواهینامه و خیلی مسائل دیگه به خدمت رفته بود خونه ی خالی که اکثر اوقات فقط زهرا توش بود چون پدر زهرا به شرکت رفته بود و مادرش معلم بود خیلی تو خونه پیداش نمیشد حالا زهرایی که احساس میشد عزیز ترین فرزند خانواده است به بی توجه ترین فرزند خانواده تبدیل شده بود اون خیلی حس بدی بهش رست می داد که گاهی پیش خودش فکر می کرد که به خواهرش مریم و فرزاد به اون کمتر توجه میشه بعضی وقتا که خیلی غمگین وناراحت بود پیش خودش زیر لب می گفت من بد بخت ترین دختر دنیا ام اون مجبور بود به کلاسهایی بره که اصلا به او نا علا قه نداشت تنها بازی اونم بازی یارانه ای بود البته بعضی وقتا به اینترنت سری می زد تا اینکه یه روز از مدرسه امد و یه ضرب رفت پشت کامپیوتر ش تا یه سری به اینترنت بزنه یه حس عجیبی بهش دست داده بود وقتی که وارد اینتر نت شه تا با دوستش فاطمه صحبت کنه متوجه یه حرف مهمی ازدوستش فاطمه شد اون به زهرا پیش دادتا با پسر خاله اش علیرضا دوست بشه اره اون حس عجیب واقعا عجیب بود این حرف فاطمه رو رد کرد ولی انقدر فاطمه از پسر خاله اش علیرضا تعریف کرد و به زهرا گفت علیرضا تصمیم داره باتو ازدواج کنه اون گفت عکستو بهش نشون دادم و از اخلاقت براش تعریف کردم اینقدر گفت وگفت تا که تونست زهرا رو قانع کنه تا فقط چند لحظه با علیرضا صحبت کنه اونا قرار گذاشتن تا فردا بعد از مدرسه یه سری به علیرضا بزنند خلاصه بعد از مدرسه زهرا باعلیرضا پسری که تقریبا خوشتیپ بود همکلام شد صحبت های علیرضا انقدر رو زهرا تاثیر گذاشت که زهرا حس می کرد علیرضا می تونه اون کمبود ی که تو تو زندگی داشته رو پر کنه زهرا که خیلی حس تنهایی داشت پیش خودش فکر میکرد اگه با علیرضا ازدواج کنه دیگه تنها نیست و مجبور نیست به کلاسایی که علاقه نداره بره تا اوقات فراغتش سربشه اونا تا چند ماهی خیلی با هم خو ب بودن و واقعا زهرا باور داشت که علیرضا اونو خوشبخت می کنه تا اینکه یه روز علیرضا به زهرا گفت میخوام برم خارج اون گفته بود که دوسش داره و می تونه اونو ببره خارج علیرضا از زهرا خواست تابا اون بره خارج زهرا هم که به علیرضا خیلی وابسته شده بود بعد از چند روز فکر کردن . تصمیم گرفت با علیرضا بره خارج . با طلاو چیزی که تو ی خو نه بود تو نست تقریبا حدود دوازده میلیون تومان جور کنه پیش خودش فکر میکرد خودش داره خودشو خوشبخت میکنه ولی خبر نداشت اینا همه دروغه اره زهرا این پول رو به علیرضا داد تا فردای اون روز با هم بر ن خارج فردا شد و طبق قرار ی که با علیرضا داشت به علیرضا زنگ زد اون تو پارک منتظر بود زنگ میز د ولی گوشی علیرضا خاموش بود کم کم داشت شک میکرد به فاطمه زنگ زد متاسفانه گوشی فاطمه خاموش بود تااینکه مریم خواهر بزرگه ی زهرا بهش زنگ زد خبر فرار کردن فرزاد از سر بازی خدمت رو به زهرا داد گفت فرزاد برای همیشه از پیشمون رفته و میخواد با دختری به نام فاطمه ازدواج کنه اون خبر داد که او نا به شهر دیگه رفتن و دیگه بر نمی گردن اره درسته فاطمه همون دوست یا همکلاسی سال اخر زهرا بود وعلیرضا فقط یه واسطه بود تا بتونه این پول رو به فرزاد وفاطمه برسونه زهرا که خیلی حیرون شده بود پیش خودش فکر می کرد اسم این زندگیشو چی بزاره .با خودش زیر لب تکرار می کرد . بی تو جه . بی تو جه . خو ب اره خیلی به اون بی توجه شده بودن زهرا مقصر اصلی این داستا نو پد رو مادرش می دید . ولی واقعا مقصر اصلی این داستان که بود؟........خود زهرا نظرات شما عزیزان: |
|